سکانس اول

صبح توپ بسکت را برداشتم و رفتم برای ورزش و تمرین

پسرکی با پیراهن قرمز هم کنار چمن مصنوعی با دوچرخه ایستاده بود

ساعت پنج و نیم صبح

لباس هایش را عوض کرد

کسی نیامد شروع کرد زنگ زدن به دوستاش

هندفری داخل گوشم بود صدای پسرک را نداشتم

یاد خودم افتادم با ده بیست تا بچه ها هماهنگ میکردم اخرش هیشکی نمی آمد برای فوتبال

پسرک لباس و پوشید ناامیدامه آمد روی میز تنیس نشست

سکانس دوم

من: بیا بریم ... منم آمدم اینجا منتظرت می مانم تا بیایی ...

او: میام ولی یه شرط داره ...

من: چه شرطی؟؟

او: اون لباس فلانم را بپوشم

من: اون که خیلی تنگه

حتی وقتی ده بیست تا بچه داشته باشیم

حتی اگه ما مردها حرم سرا و زنان یک مرد حلقه به گوش داشته باشن

تنهاییم

مسیر زندگی اینه

و باید این را متوجه بشیم

پس خوشی های ساده خودت را ساده ازش نگذر

لذتش را ببر

اگه بودن خب شریکن نبودن خودت باش