در خلوتِ دست‌هایت،
رازهایی خوابیده‌اند
که شب ـ وقتی نامم را نمی‌گویی ـ
آرام از پوستت عبور می‌کنند.

پچ‌پچِ باد،
نوازشِ غبارِ مانده روی لبانِ خاطره است.
و من،
در هر تپش،
زمزمه‌ی اندوهی‌ام
که خودش را به یاد تو می‌مالد.

هیچ صدایی نمی‌ماند،
جز آخرین لرزشِ انگشتانت،
وقتی رازها را
در تاریکی،
از من پس می‌گیری.

--