آدمی بی زلال این آتش
مشت خاکی ست پر کدورت و غش
تنگ و تاری اسیر آب و گل است
صنمی سنگ چشم و سنگ دل است
صنما گر بدی و گر نیکی
تو شبی، بی‌چراغ تاریکی
آتشی در تو می‌زند خورشید
کنده‌ات باز شعله‌ای نکشید؟
چون درخت آمدی، زغال مرو
میوه‌ای، پخته باش، کال مرو
میوه چون پخته گشت و آتشگون
می‌زند شهد پختگی بیرون
سیب و به نیست میوه‌ی این دار
میوه‌اش آتش است آخر کار

 

هوشنگ ابتهاج